نتایج جستجو برای عبارت :

شروع کردم

من از پایان شروع کردم من از مغرب طلوع کردم
من از پایان شروع کردم من از مغرب طلوع کردم
بدون توشه و همراه بدون یاورو همسر
بدون اسب و ارابه بدون مرشد و راهبر
من از پایان شروع کردم من از مغرب طلوع کردم
من از اعماق گمنامی من از گودال ناکامی
من از بن بست هر تصمیم پر از زخمای بی ترمیم
به دشواری شروع کردم به دشواری طلوع کردم
هزار مانع هزار دیوار هزار چاه کن به اسم یار
هزار شب ترس تیر خوردن بدست نارفیق مردن
من از وحشت شروع کردم پر از تردید طلوع کردم
قدمها
خیلی وقت بود به ان جا سر نزده  بود؛ تا جایی که شاید کلا یادم رفته بود. اومدم شروع کنم دوباره به مطلب نوشتن و پست کردن تو ذهنم دنبال موضوع بودم برای شروع . به حال و هوای این روز های خودم فکر کردم و به "که چه؟!" ختم شد. به شعر فکر کردم ولی دیدم واسه شروع ایده خیلی خوبی نیست.

ادامه مطلب
 
تکیه کردم بر وفای او غلط کردم ، غلط باختم جان در هوای او غلط کردم، غلط 
عمر کردم صرف او فعلی عبث کردم ، عبث ساختم جان را فدای او غلط کردم ، غلط 
دل به داغش مبتلا کردم خطا کردم ، خطا سوختم خود را برای او غلط کردم ، غلط 
اینکه دل بستم به مهر عارضش بد بود بد جان که دادم در هوای او غلط کردم ، غلط 
همچو وحشی رفت جانم درهوایش حیف،حیف خو گرفتم با جفای او غلط کردم ، غلط 
+وحشی بافقی
+ شاعر عنوان: صائب تبریزی
دیده بودم تو کل روز حالش گرفتست شب بردمش تو حیاط خوابگاه نشوندمش رو صندلی و شروع کردم ستاره های آسمونو نشونش دادن
یهو بهم گفت تارا میخوام بهت بگم 
من یکیو دوست دارم که فهمیدم اون یکی دیگه رو دوست داره...
فقط یادمه گفتم عزیزدلم و شروع کردم به ناز کردنش 
موهاشو ناز کردم کنار گونه راستشو و وقتی دستم خیس میشد اونقدر دلم گرفته بود که نمیتونستم حرف بزنم 
دیروقت تو تاریکی همه تو تختامون بودیم وقتی صدای نفس عمیقشو از گریه بی صداش شنیدم دلم ریخت 
داش
هو المحبوب
 
امروز وقتی پاکت‌نامه‌هایم را باز کردم و شروع به خواندن کردم، احساس کردم یک منِ تهی شده، دارد نوشته‌های یک منِ پر از احساس را میخواند. آن‌قدر کلمات غریبانه و عاشقانه ادا شده بودند که حتی منِ تهی را هم به زانو درآوردند...
ادامه مطلب
باران این روزها دقیقا از وقتی شروع شد که من لباس های زمستانی ام را جمع کردم و شوفاژ اتاقم را هم خاموش کردم.هیچی دیگه الان یخ کردم،مامانم هم هی میگه برو لباسات را بپوش و من میگم تا من از ته کشو بیارمشون بیرون هوا میشه آفتابی و گرم،در نتیجه بگذار اون ته بمونند و هوا بارانی باشه و لذت ببریم
به نام خدا
باید از کم شروع کرد.خدایا خودت بهم کمک کن 
قبل از اذان ظهر وضو گرفتم و استغفار کردم (۳۰۰ مرتبه )
بعد زیارت عاشورا خوندم و نماز ظهرم رو بعد از اذان خوندم
تمام عکسهام رو حذف کردم تا مبادا پروفایل تلگرامم بزارم 
تمام آهنگها رو حذف کردم 
+تا آخر شب باید ببینم چه کارهایی انجام میدم و چه کارهایی انجام نمیدم 
++ادرس وبلاگ و نام وبلاگ رو هم تغییر میدم (بالاخره باید از ظاهر شروع کرد )
+++دل گرفتگی روز جمعه هم شروع شد نمیدونم تاچند روز همین حالتم
تمام روزم رو به این امید سر میکنم که ساعت دوازده نیمه شب بشه،لای پتوی چرک مُردم بلولم و خواب از این دنیا رهام کنه...
 
~دیشب با جدیت از این حرف میزدم که باید بعد امتحان دستیاری بجنبم و زود شروع طرح بزنم تا قبل شروع رزیدنتی کمی پول در بیارم و از این فلاکت در بیام...خندید و گفت یعنی دیگه مطمئنی که قبول میشی?...یک لحظه وحشت کردم و با حیرت نگاهش کردم...خدای بزرگ من از این زاویه بهش نگاه نکرده بودم...
 
 
 
چند سال است  از چند روز مانده به تولدم اهنگ یه روزی می اد خواجه امیری را گوش می دهم ...
دلم برای اون شبی که تولدم ،کهف شهدا بودم و تو تاریکی با ف این اهنگ را گوش دادیم و گریه کردم ، تنگ شده ..
تا قبل از شروع بیست و هفت سالگی...اولین وکالت ام را گرفتم ..اولین دعوا را برده ام ..طعم شیرین اولین حق الوکاله را چشیدم ..
تا قبل از شروع بیست و هفت سالگی...شکست را تجربه کردم ..گریه کردن و تنهایی راه رفتن را تجربه کردم ..
تا قبل از شروع بیست و هفت سالگی ...من درد زند
علاقه من از اونجا شروع شد که یک روز چند تا از رفیقام داشتن به سالن میرفتند،و تفریحشون رو اونجا انجام میدادند.روز هایی بود که من از بیکاری حوصله ام سر میرفت و تصمیم گرفتم که به سالن بروم.اولین بارهایی که شروع کردم به بازی کردن برای وقت گذرونی و تفریح بود اما بعد از مدت کوتاهی متوجه استعداد خود در پست دربازه بان شدم از ان زمان به بعد دوران تقریبا حرفه ایی خودم رو شروع کردم . در روز های تابستا هفته ایی یک جلسه تمرین تخصصی گلری میرفتم و روز به روز پ
خیلی دوس دارم یه شروع تازه داشته باشم
به معنی واقعی کلمه...دوس دارم...
ولی
 
خیلی وقته تموم کردم
اون رضای قبل نیستم واقعا، انرژی گذشته رو از من صلب کرده روزگار
رمق هیچی رو ندارم و شاید بهتره بگم، نداریم.
 
خدارو چه دیدی شاید شروع کردم
شاید...
ساعت چهار بامداد به وقت بی وقتی
بعد کلی وقت سلام :)
خب تابستون همتون شروع شده؟؟؟؟؟
من که کلی برنامه برای تابستون چیده بودم و هنوز در حال برنامه ریزیم اما بعضی وقت نمیدونم چرا حال ندارم:/
دار گلیممو چله کشی کردم اما دیگه ولش کردم ...
کلی کتاب دارم که یه کوچولوش رو خوندم بعد امتحانام شروع شده کلا ولش کردم الانم نمیدونم چرا حال خوندن ندارم...
و کلی کار دیگه که اگه بیشتر ادامه بدم آبرو دیگه ندارم پیشتون:)
حالا کلی کار مثبت هم انجام دادما...کلی اهنگ حفظ کردم:)
نه شوخی کردم علاوه بر اهن
دیشب به این فکر می کردم که قصه ای که شروع کردم رو نیمه تموم گذاشتم و دیگه هم دنبالش رو نگرفتم. بعد یه کم که فکر کردم توی وبلاگ هایی که دنبال می کنم از این مدل قصه کم نیستبد نیست یه چالش قصه های نا تموم درست کنیم و داستان های نیمه کارمون رو تموم کنیم
۱. ترشک برگه زردآلو + کوکو سبزی قالبی و تر تمیز + آب مرغ پرپیاز
۲. کتاب Harry potter & the order of the phoenix 2 رو شروع کردم [دوس دارم کلشو که تموم کردم ورژن انگلیسی اصلی و بی سانسورشم بخونم .. کتابش اصن فازش با فیلمش فرق میکنه برام سواله که اصل کتابش با ترجمش چق فرق داره]
۳. ماسک موی هلث نوشن ـمو اسپری کردم
قطار تهران اندیمشک...از واگن خودمون شروع کردم دونه دونه کوپه ها رو سر زدن...کوپه اول واگن چهاردر زدم و دیدم به بهههه....!هشت نه نفر از کادر اردو دور هم جمعن و میگن و میخندنیه سلام گررررم کشدار و هماهنگ از جانب بچه ها و من...بعدم شروع کردن دست زدن که به به عروس مون اومد.... :)و بعدش شروع کردن شعر خوندن و شلوغ کردن :) کلی دور هم شادی کردیم و خندیدیم... و گفتم اماان از دست شماها....اگرچه من هی ذهنم درگیر این بود که اولین کوپه ایم و بغل مسئول واگنیم...ولی سعی کر
امشب رفتیم و پرده از راز این هدیه‌ی الهی برداشتیم.
صدای تپیدن قلب کوچیکت رو ضبط کردم.محکم و تند.
تاپ تاپ...صدای شروع یک زندگی.
از خدای مهربون برات صبر و آرامش می‌خوام، حیا و عشق به اهل‌بیت عزیز.
سال گذشته،این موقع توی حرم حضرت علی"ع" بودیم و من هم اونجا هم توی حرم امام حسین جان و حضرت عباس، برای بودنت، برای شروع و عاقبت به خیری ت دعا کردم. زیر قبه...
اتفاق امشب، خیلی معنادار بود برام...
من همه رو به فال نیک می‌گیرم عزیز دلم...
صبح بیمارستان بودم تا ظهر...
ظهر اومدم یه تکه ماهی انداختم برای نهارم و همزمان برای شام کشیک فردا شبم شروع کردم کشک بادمجان درست کردن...
یه کم درس خوندم...
یه چرت زدم... 
رفتم کلاس سه تار...
اون سوتی عظیم رو دادم...
برگشتم لباسهای کثیف رو جمع کردم ، شستم ، پهن کردم...
شال قرمز رنگ و مانتوی آبی طرح دارم رو پوشیدم و دو ساعت با دوستم بی وقفه رفتیم پیاده روی و یه بستنی زدیم بر بدن و برگشتم...
تند تند برای نهار فردام خوراک کاری درست کردم...
حمام کردم...
لاک زدم ..
به خاطر تموم فشارای عصبی ای که این مدت تحمل کردم تصمیم گرفتم به خودم هدیه بدم تا روحیم عوض بشه و حالم بهتر شه واسه همین این ۵ تا کتابو سفارش دادم ... 
۱.سمفونی مردگان
۲‌.نیمه تاریک وجود
۳.شرمنده نباش دختر
۴.کاش وقتی ۲۰ ساله بودم می دانستم 
۵.فصل بعدی زندگی ات را طراحی کن 
 
بی صبرانه منتظرم برسن 
 
البته فعلا دوباره کوری رو شروع کردم قبلا بیشترشو خوندم اما انقد به نظرم کتاب نچسبی و حوصله سربری بود که هیچ تمایلی نداشتم ادامش بدم ... دلیل این همه ت
شروع 
امروز رو در حالی شروع کردم که با دیدن پیام تبریک هشت تا از دوستام و یکی از معلم‌های قدیمی‌ام لبخند زدم و خوشحال شدم و ذوق کردم و البته کمی هم خجالت کشیدم. اینکه یکی زادروز ابن سینا رو به "من" تبریک بگه، برام افتخارآفرین و غرورآمیز بود اما خب دلهره‌آور هم بود و کلی خجالت کشیدم.
روزهایی که امتحان داریم با دلهره شروع میشن، روز امتحان‌های عملی برای من، با دلهره‌ی بیشتر. در واقع آمیزه‌ای از دلهره و بی‌خوابی و خستگی و سردرد. شروع روزم با چا
امروز آخرین جرعه از شربت بیست‌سالگی رو سر کشیدم و تمام!... بیست‌سالگیِ قشنگم با همه‌ی اتفاق‌های ریز و درشتش، با تموم سختی‌هاش، با تموم شبهایی که فکر میکردم صبح نمیشن وبا تموم خنده‌های از ته دلم، امروز تموم شد‌‌. به سرعت سر کشیدن یه شربت خنک تو دل تابستون. بیست‌سالگی رو سال "شروع" نامگذاری میکنم، سالی که بعد ها بگم همه چیز از اون سال شروع شد، سالی که خودم رو همینجوری که هستم، پذیرفتم و در عین حال با هزار و یک روش مختلف، روی نقاط ضعفم کار کرد
هوای تهران امسال برعکس پارسال آلوده نبود :) مراتب خرسندی خود را اعلام میدارم...
+ شروع کردم به خوندن ناتوردشت... 42 صفحه شو خوندم هنوز :) ولی خب به نظر ک خوب میاد : دی 
ملت عشق رو هم بالاخره تموم کردم! و باید بگم که  محشرررررررر بود!
یادم میآید تازه مسلمانی را که از او پرسیدند: 
نظرت درباره نهج البلاغه چیست؟
گفت: من مدتی بعداز اسلام آوردن نهج البلاغه را خواندم. 
هرجا به نظرم زیباتر بود های لایت می کردم.
وقتی تمام شد و برگشتم از اول نگاه کردم، دیدم تقریبا همه اش را های لایت کرده ام!
 
ممکن است زیاد شنیده باشی که نهج البلاغه سخت است!
نمی فهمیم!
و کلماتی از این قبیل...
 
اما می خواهم یک چیز بگویم:
این حرفهایی است که به ما زده اند.
راستی خودت تا بحال چند بار نهج البلاغه خواندن را ام
دیشب یه برگشت زدم روی مطالب اوایل وبلاگم و دیدم چقدر داغون بودم
البته خب به خودم حق میدم بحاطر اوضاعی که درگیرش بودم و حتی به خودم افتخار میکنم و دلم میخواد یه مدال بزرگ بندازم گردن خودم، دراین حدا...
اون اتفاقات و حالات لازم بودن که الان بشم این، یک نیمچه روانشناس عاشق که فقط داره به ساختن فکر میکنه و از روال جدید زندگیش راضیه، از مهر شروع کردم و از وقتی شروع کردم کلی اتفاقای قشنگ برام افتاده، من هنوزم میدونم اینجا تنها جایی که میشه بی مهابا
هفت سال آرشیو رو گذاشتم زمین و فرار کردم. نمیدونم هنوزم آل استار پام بود یا نه. نمی دونم بندهاش رو بسته بودم یا نه. ولی خودمو از زیر باز سنگینش رها کردم و دویدم. از گذشته ام، از ادمایی که بوی کهنگی میدادن. 
به زودی شروع میکنیم.
هفت سال آرشیو رو گذاشتم زمین و فرار کردم. نمیدونم هنوزم آل استار پام بود یا نه. نمی دونم بندهاش رو بسته بودم یا نه. ولی خودمو از زیر باز سنگینش رها کردم و دویدم. از گذشته ام، از ادمایی که بوی کهنگی میدادن. 
به زودی شروع میکنیم.
بعد از چند روز معطل کردن، بالاخره دیروز خواندن اولین رمان را شروع کردم.
ناطور دشت
the cather in the rye
ناطور یعنی نگهبان، نگهدارنده، حافظ.
۱۵۰ صفحه از کتاب را دیروز تمام کردم. انگار از آن رمان‌هایی است که تا به آخرهای داستان نرسیدی، همه‌اش به خودت میگویی "این چیه که انقدر معروفه آخه؟!" و ناگهان در صفحات پایانی نویسنده تو را غافل‌گیر میکند.
و آن موقع میفهمی که ارزش معروفیت هم دارد.
ولی متاسفانه باید بگویم که درست دقایقی پیش در یک وبسایت مزخرف که داشت
می‌دونی، دارم به این فکر می‌کنم که من همیشه خودم رو مقصر دونستم. همیشه گناه‌کار من بودم. گیرم که به زبون نیاوردم که من گناهکارم. گیرم که همه چیز رو پشت اون نقاب لعنتی لعنتی که درونم رو نشون نمی‌داد پنهان کردم. اما این دلیل نمی‌شد که حس نکنم گناهکارم. گناهکاریم هم از اونجا شروع می‌شد که «چرا راه خودتو نمی‌ری، سکوت نمی‌کنی، چرا حرف می‌زنی؟» و اصلا از ابتدای «سلام» گفتن هم شروع می‌کردم به گناهکار جلوه دادن خودم پیش خودم. که مجبور بودی دهن ب
« دو ر می فا
؛ دو ر می فا ؛ دو دو _ فا سی » اینگونه شروع شد. آن شب کلمات دست در دست برف، با
نت ها میرقصیدند. احساس میکردم آرزو­هایم منجمد شده و از آسمان، رقصان و مست بر من
میبارد. در پی­ اش خودم را جستجو کردم. در کوچه پس کوچه های خیال، دفترم را گشودم و
شروع کردم. سیاهی شب، سفیدی برف، تلخی افکار و شیرینی شکلات را باهم ترکیب کردم تا
معجونی از جنس جنون بیافرینم؛ با درد ترکیبش کنم و بگذارم آرام جا بیافتد تا مزه ­ی
داستان های همیشگی ام را بدهد.
ادامه مطلب
غذا رو گرم کردم و با بقیه وسایل گذاشتم روی اپن .. روی صندلی چرخانِ آشپزخونه نشستم و شروع کردم به خوردن .. همینجور که میخوردم به چپ و راست میچرخیدم و خونه رو از نظر میگذروندم .. و با خودم فکر میکردم تنهایی زندگی کردن عجب لذتی داره ..!
سلام
امروز خیلی حالم بد بود
رفتم زیارت شهدا و امامزاده..
بعدم هیات داخل امامزاده...
خیلی خوب بود...فاطمیه انگار شروع شده برام
راحت گریه کردم راحت اشک هامو پاک کردم راحت یادت کردم
بابت حس و حال بدت نمیدونم چی بگم ولی یادمه قبلا بااین حرفم اروم میشی 
ان الله معنا
 
خب امروزم شروع شد. طبق معمول ساعت چهارو پنج بیدار شدم اما خوابیدم ! :/ بعدش ساعت ۹ بیدار شدم دیگه تا  صبحونه بخورمو شروع کنم شد ۱۱. ولی بعدش شروع کردمو فعلا رو بدایهة الحکمة. نمیدونم امروز به همه برنامم میرسم یا نه اما میخوام تا خود شب کار کنم هرچقدر که شد. ببینم چجوری خوب شده تقسیم کردم یا نه به نظر خودم بهتره چون چند دور مرور میکنم و یادم میمونه برا خودمم بعضی جاهاشو خلاصه بر میدارم. کنکور که دادم فهمیدم نه فقط عربیاش مهمن بلکه متن فارسی و توضی
٩٨
چند روزه دیگه میشه سى سالم.
امروز صبحانه دادم به جوجه که میخواست بره مدرسه. موهاى اون یکى جوجه رو بستم که بره سر کار. اون یکى جوجه خودش رفت ندیدمش ، لباساشونو از دیشب آماده کرده بودن. آهنگ دانلود کردم . صبحانه خوردم. خونه رو جمع کردم. لباساشونو جمع کردم تا کردم.لباس چرکها رو انداختم توى سبد. دستشویى رو شستم .مبلها رو بلند کردم و گذاشتم سر جاشون. استکانهاى چاى و آشغالهاى شکلاتها رو جمع کردم. لحاف تشکهاشونو جمع کردم. ظرفها رو جمع و جور کردم گذاش
فصل 4ایندفعه من و ایلیا سرتاپا گوش شده بودیم و به آدرینا چشم دوخته بودیم که یهو گفت:بچه ها خودتون رو قایم کنید... من و ایلیا با تعجب توام با بهت و صدای بلندی گفتیم:برا چی؟!! آدرینا کتاب رو بغل کرد و با صدای بلندی شروع کرد به ورد خوندن حس کردم باد شدیدی داخل خونه می وزید ولی وقتی به پنجره ها نگاه کردم دیدم بسته بودن نمیدونستم چکار کنم ایلیا که با چشمای گرد شده از ترس به آدرینا نگاه میکرد که دیدم ایلیا شروع کرد به گریه کردن سرش رو انداخت پایین و با ص
شب چو در بستم و مست از می‌نابش کردمماه اگر حلقه به در کوفت جوابش کردمدیدی آن ترک ختا دشمن جان بود مراگرچه عمری به خطا دوست خطابش کردممنزل مردم بیگانه چو شد خانه چشمآنقدر گریه نمودم که خرابش کردمشرح داغ دل پروانه چو گفتم با شمعآتشی در دلش افکندم و آبش کردمغرق خون بود و نمی‌مرد ز حسرت فرهادخواندم افسانه شیرین و به خوابش کردمدل که خونابه‌ی غم بود و جگرگوشه دهربر سر آتش جور تو کبابش کردمزندگی کردن من مردن تدریجی بودآنچه جان کند تنم، عمر حسابش
حالم از اعتماد کزدن به هم میخوره
امشب ساعت ده و نیم رسیدم خونه میبینم تو ی قابلمه دیگه قیمه گذاشتن برام
وسط خوردن ی لحظه حس کردم تیکه گوشته
دراوردم میبینم گوشته
هر چی سعی کردم نتونستم استفراغ کنم
نه دیگه با خانوادم صحبت میکنم
نه کاریشون دارم از این به بعد
بقرآن قسم اگر من فقط ی تیکه نون بخورم تو این خونه از این به بعد
دوباره شروع میکنم گیاهخواری رو
اولین بار ۱۲ شهریور ۹۷ بود و الان
۲۴ مرداد ۹۸ نقطه شروع دوباره گیاهخواری
این سری از دست هیچ کسی
تو این مدت "انقلاب جنسی" رو دیدم.
"1984" رو شروع کردم و الآن در یک سوم پایانی شم و حقا که چقد نچسبه یوقتایی!
یکم پیشرفت کردم در زومبا.
"طلا" و "ایده ی اصلی" جشنواره رو دعوت شدم که ببینم و دومی بسی به دلم نشست.
ترم جدید هم شروع شد.
راستش یکم ترس داره اولاش.
اونم بعد اینهمه مدت.
اینکه از همه ی بچه ها تقریبا بیشتر سوال میپرسم بهم حس بدی میده گاهی وقتا!
همین...
بیشتر از این تراوش نمیشه که بیاد روی این صفحه.
+گاهی مثل همین الآن حس میکنم برای نوشتن در اینجا باید
۱. Bonding time
۲. کاکا پختم چق خوشمزه شد [رفتم گوگل دیدم مث ک کاکای کدو حلوایی اینام هس .. اونام باس امتحان کنم .. خیلی ساده و مقوی بعد هم ب درد صبونه میخوره هم عصرونه هم بغل چایی یا شیر برا مهمونیای خودمونی] + دوغ سنتی
۳. کلاه شوهریو تموم کردم موند پوم پومش + گردنیشو شروع کردم
غذا رو گرم کردم و با بقیه وسایل گذاشتم روی اپن .. روی صندلی چرخانِ آشپزخونه نشستم و شروع کردم به خوردن .. همینجور که میخوردم به چپ و راست میچرخیدم و خونه رو از نظر میگذروندم .. و با خودم فکر میکردم تنهایی زندگی کردن عجب لذتی داره ..!
 
 
در نگاهت خود به ظاهر مرد کردم
من در درونم آن نباید کرد ، کردم
دانسته بودم بی توبودن مرگ حتمیست
دانستن بی دانشم را سرد کردم
تا در خودم عادت کنم حرفی نگفتم
رفتی و از قلبم خودم را ترد کردم
من همچو زخمی ها پرانم را گشودم
هی ضربه خوردم هی برایت درد کردم
گفتم که آبان می رسی مرداد رد شد
برگان سبزی را که دیدم زرد کردم
قصه از آخر شهریور و اول مهر شروع شد. 
وقتی که بولت ژورنال 6 ماه دوم سال رو درست میکردم و به فکر ایجاد کردن عادت های خوب و از بین بردن عادت های بد بودم.
قدم اولم ریز کردن تمام وقایع و تاریخ ها و اتفاقات و رویداد ها و برنامه هام بود. 
همه رو انجام دادم، همه چیزایی که برای بولت مهر لازم بود نوشتم و کشیدم. 
رفتم یکی دوصفحه قبل تر و Habit Trackerام رو نگاه کردم و فکر کردم، که چیا دارن آزارم میدن و نظم زندگیمو بهم ریختن، اولین گزینه که به ذهنم اومد تلگرام و این
قصه از آخر شهریور و اول مهر شروع شد. 
وقتی که بولت ژورنال 6 ماه دوم سال رو درست میکردم و به فکر ایجاد کردن عادت های خوب و از بین بردن عادت های بد بودم.
قدم اولم ریز کردن تمام وقایع و تاریخ ها و اتفاقات و رویداد ها و برنامه هام بود. 
همه رو انجام دادم، همه چیزایی که برای بولت مهر لازم بود نوشتم و کشیدم. 
رفتم یکی دوصفحه قبل تر و Habit Trackerام رو نگاه کردم و فکر کردم، که چیا دارن آزارم میدن و نظم زندگیمو بهم ریختن، اولین گزینه که به ذهنم اومد تلگرام و این
اگه توییتر داشتم الان یهویی میرفتم توییت میکردم که :داشتم عمیقا جزوه ای رو که هنوز به یک دهمش هم نرسیدم میخوندم که دیدم ساعت 2 شده و هنوز نهار نخوردم ، ساندویچ کتلتی که درست کرده بودم رو باز کردم و شروع کردم به خوردن ، آهنگ لاله عباسی از پری زنگنه رو پلی کردم و هندزفری تو گوشم
چی شد؟ هیچی یهو دیدم صورتم خیس از اشکیه که نمیدونم از کجا و چرا پیداش شد
نهارمو نیمه رها کردم و واسه اینکه کسی منو نبینه رفتم زیر پتو و تظاهر به خواب بودن کردم ...
شنیده بود
روز اول من با منفی ۲۰ دلار شروع کردم تقصیر خودمم بود چون باید قبول کنید ربات ترید کنه.
نه اینکه شما تصمیم بگییرید ربات باید تصمیم بگیره.
شروع خوبی بود از ساعت ۹ صبح تا ساعت ۵ حدودا ۷۰ سنت کار کرد (من با حساب نانو کار می کنم بالانس اکانت من ۵۰۰سنت معادل ۵ دلار بود)
بعد از ساعت ۶ یهو eurusd شروع به ریزش کرد من حدودا ۱۵۰سنت ضرر باز داشتم ولی ......
ادامه مطلب
اونهایی که منو میشناسن میدونن که خیلی تا به حال وب عوض کردم،سعی کردم این سری با تغییرات بیشتر برگردم و با هدف تر باشم.
مخاطب های اینجا رو خودم انتخاب کردم و از یه سری ها دعوت کردم که به
وبم بیان البته اگر تمایلی نداشته باشند هیچ مشکلی نداره و قطعا در ادامه
هم نمیتونم تعیین کنم که چه کسانی به وبم بیان و چه کسانی نه اما برای این
کارم هدف داشتم.
ان شاء الله که اینجا برای من و خوانندگانش وب مفیدی باشه.
۱. کتاب Harry potter and the deathly hallows 1 ـو شروع کردم [اخر کتاب قبلی تا جایی که در توانم بود برا مرگ دامبلدور گریه کردم .. چق این مرد قشنگه آخه]
۲. بریس + لباس تو خونه + کیسه پرتقال + خروس
۳. برا شوهری شلوارک زیپ دار که برا باشگا میخواس خریدم + با همکار جان رفتیم گل فروشی اقاهه بهم ازین شیشه های خالی عطرو مجانی داد:دی
امروز بعد از سال ها کسب معرفت در محضر خانواده ی C ، رفتم سراغ زبان پایتون ! و الان میگم کاش زودتر رفته بودم سراغش.
کارم رو با کتابخونه PyQt شروع کردم که مخصوص ایجاد برنامه برای دسکتاپ هست. جالبی که داره این کدی که می نویسی Cross platform هست یعنی روی لیتوکس ، ویندوز و Mac قابل اجرا هست.
برای شروع کار نیاز هست اینا رو دانلود و نصب کنید :
1. Python
2. نصب PyQt با استفاده از دستور pip install pygt5 , pip install pyqt5-tools
3. نصب Pycharm به عنوان IDE
و کارمون رو با اولین برنامه به این صورت شرو
یک روز با دوستان خود در خصوص تشکیل گروه واتساپ کرمانشاه صحبت کردم و به این نتیجه رسیدم که بهتر است یک گروه در واتساپ درست کنم و بچه های کرمانشاهی را به گروه دعوت کنم.
دوستان من از این موضوع استقبال کردند و درنتیجه من اپلیکیشن واتساپ را روی گوشی خودم نصب کردم و گروه را ایجاد کردم و در یک فراخوان از دوستان خودم درخواست کردم که به گروه بیان.
در گروه خیلی از افراد حضور داشتند و بیشتر اعضا هم از دختر پسرای کرمانشاهی بودن که در گروه بودن و خیلی هم خو
پنج ماه از شروع خوندن جدی برای دستیاری میگذره و من برای اولین بار به سیزده ساعت رسیدم...سیزده ساعت دقیق با کرنومتر...
خسته ام...چشم درد...بدن درد...بی رمق...اما واقعا خوشحالم!
 
*باید به خودم تکونی بدم.اگر با وضعی که مردادماه رو شروع کردم ادامه بدم باید برای قبول شدن یک رشته ی ماژور دعا دعا کنم...اما من به خودم قول دادم که تکرار نشه...که یادم بیاد چه میخواستم و میخوام...
*آزمون ریه دادم و از بیست و پنج سوال یک غلط داشتم که اونهم یک سوال ساده بود که درست نخ
امروز به نظر یه روز کسل کننده باشه چون فقط باید زبان بخونم. یعنی امروز و فردا فقط زبان. چون پس فردا امتحان دارم و منم خیلی هنوز اونجوری راه نیفتادم تعداد لغاتمم کمه. حالا امروز باید از درس یک دو سه کل لغتهاشو جمله بسازم و سوال در بیارم. واسه شروع همچین روز سختی دیر بیدار شدن وحشتناک بود. من اشتباه کردم یعنی دست خودمم نبود دیشب باز دیر خوابیدم. :( این روزا باید سحر خیز باشم. قول میدم دوباره صبح زود پاشمو بشینم به کار. حالا به نظرت سه درس رو میرسم کا
دارم جنگیدن رو شروع می کنم یه صدا می گه نوبت توئه بلند شو تو الان باید این مشعل رو بدستت بگیری تا دنیا رو روشن کنی حتی اگه روشنایی یش به اندازه ی نور شمع باشه 
 
دارم می فهمم چه مزه یی داره اگه همه با هم برابر بودیم اگه همه انسان بودیم 
 
کاش می تونستم بگم چه احساسی دارم کاش می شد باهاتون تقسیمش می کردم من دارم جنگیدن برای زندگی رو شروع می کنم قلبم می خواد پرواز کنه بره دیگه برنگرده اونجایی که دارم می بینمش 
 
مثل گفتن شعره 
 
می تونم ازت یه خواه
قرار بود تا هشتم فروردین یازدهم رو تموم کنم
نهم،یه روز دیرتر آزمون غیر حضوری رو بدم و برم سراغ دهم
امروز 14 فروردینه و کلی درس باقی مونده از یازدهم رو با دهم یکی کردم
و شروع کردم به خوندن دهم:|
یه معجزه نیازه که من بتونم تا آخر فروردین پایه رو تموم کنم...
لعنت به این گشادی
بسم الله الرحمن الرحیم./
برنامه تلگرام ام را پاک کردم ، اپلیکیشن غرفه ام در سایت با سلام را پاک کردم ، عکس همه ی عروسک ها را از پیج اینستاگرامم پاک کردم ! آیدی و پروفایل پیج را هم عوض کردم ! حتی نیمی از دلم را هم پاک کردم ... فردا روزی دیگر است ، طرحی زیباتر بر صفحه ی دلم خواهم کشید ...
شب قبل کنکور ساعت ۱۱ شب خوابیدم از استرس ۲ بیدار شدم. از ۲:۳۰ . از روز قبل کنکور یعنی چهارشنبه در حال دور کردن درس ها بودم تا ۱۰:۳۰ شب. باز از ۲:۳۰ شروع کردم تا ۵:۳۰ که تمام درس هام یک دور شد. صبح زود رفتم دانشگاه وقت کردم یه دور دیگه درس بالینی رو بخونم.
ساعت ۷ رفتم تو حوزه. ساعت ۸ که کنکور شروع شد. آمارش آسون بود. علم النفسش هم همینطور ولی بقیه درس هاش نصفش آسون بود نصفش خیلی سخت. کرک و پرم ریخت واقعا. اعصابم خورد شده بود. موقعی که میخواستم زبان رو بز
بعد مدت ها نوشتن رو مجدد شروع کردم ولی این بار برخلاف سالیان پیش ناشناس ولی در عین حال با هویت واقعی!!!
هویت واقعی آدم هارو افکارشون مشخص میکنن...
امیدوارم پس از مدت های طولانی بتونم رخداد ها و نویسه های این روح خسته رو با عنوان «اینجانب ناشناس» با مخاطب هایی که شاید هرگز نباشند به اشتراک بزارم
به قولِ عبدالله روا، تو برنامه‌ی فرشِ سپید: نوشتن که خرجی نداره، هر روز به قصه‌ی زندگی مردم حراج می‌زنن و دو قرون نگاه کردن می‌خواد و یه تومن فهمیدن! اگه خوب حساب کنی از توش قصه در می‌آد.
از کی نوشتن رو کنار گذاشتم؟ نه این‌که کامل، اما از وقتی که همون دو قرون نگاهو یه تومن فهمیدن رو از دست دادم، از وقتی که حس کردم هرچی می‌نویسم، برای کسی اون‌قدر ها ارزش نداره، و اصلا برای خودش هم ارسال کنم نوشته رو، یا دچار سوتفاهم میشه و یا انقدری بد واکن
دیر شده بود.
به خدا گفتم لطفا کمک کن سر وقت و قبل شروع سخنرانی به مراسم برسیم.
خداروشکر ترافیک نبود و در بین راه از امام رضا خواستم یه جاپارک خوب بی دردسر هم پیدا کنم و شروع کردم به فرستادن صلوات.
خداروشکر هم به موقع رسیدیم و هم جای پارک خوب پیدا شد.
خدایا ممنونم
امام رضا ممنونم
پشت میزناهارخوری نشستم. توی آشپزخونه. از صبح جزوه هام همونجا بود. هی میخاندم اعتبارات وجود... هی برمیگشتم و دوباره میخاندم.... سرد بود... امروز خیلی سرد بود... در تراس را کمی باز کردم... آخرین نخ فیلیپ موریس را از توی جعبه برداشتم... آتش کردم و از لای در دودش رابیرون دادم... فایده هم نداشت... برمی‌گشت داخل... چقدر فرق کرده برایم مفهوم نسبی ... از هفته پیش که بزرگترین غصه م زدن ماشین و خسارتش بود... تا امروز چقدر جنس دردم فرق کرده بود... 
هورمون های بدنم در ت
یه برنامه بردیم پیش رئیسمون که باید ال کنیم بل کنیم و ...
تو محیط کارم پر از برگه بود که روشون یه سری اطلاعات رو نوشته بودم تصمیم گرفتم اونها رو وارد ورد کنم و برگه ها رو بریزم دور شروع کردم به این کار تا اینکه به همون برنامه رسیدم بعد دیدم ما رو جو گرفته بود چه پیشنهاداتی که نداده بودیم هیچی دیگه وردش رو حذف کردم و برگه مذکور رو هم به چند قسمت تقسیم کردم
به‌نام‌حق
سلام!
در دوره راهنمایی بودم که با فضای وبلاگ و وبلاگ نویسی آشنا شدم و بعدش هم وبلاگ نویسی رو شروع کردم اما به طور جدی ادامه ندادم و امشب دوباره با وجود اینکه اکثراً با فضای وبلاگ نویسی خدافظی کردن تصمیم گرفتم که شروع کنم¡ یادداشت و روزمرگی هامو براتون مینویسم.
اینم بگم قلمم زیاد تعریفی نداره به بزرگی خودتون ببخشید، اگه اشکالی در متن بود حتما بگین که اصلاح کنم.
روز خود را به غم هجر و فغان، شب کردمیاد ایوان نجف سوختم و تب کردمنکند دوست ندارد...؟! نکند رانده شدم...؟!پای صدها نکند، گریه مرتب کردمتا نگاهی کند آقا و ورق برگرددزیر لب زمزمه ی زینب... زینب... کردمکیست آبادتر از من که خراب علی امقامتم را سر این عشق مورب کردمچه کنم طفل گنهکار امیر نجفمهوس مغفرت و مرحمت أب کردموعده ی ما نجفش یا که به هنگام مماتهرچه او خواست... توکل به خودِ رب کردم
محمد جواد شیرازی
امروز خودمو رها کردم رو دست هاش، منو برد بالا، نفسم بند اومده بود،چشم هامو بستم و تو ذهنم یه آسمون آبی رو به تصویر کشیدم، لباش رو آورد نزدیک گوشم و گفت آماده ای؟سرمو به نشونه ی بله تکون دادم، خندید، چشم هامو آروم باز کردم،چشمم به چالِ لپش که افتاد، قلبم از هیجان ایستاد، به خودم اومدم دیدم محکم بغلش کردم، چند دقیقه بعد در حالیکه که اشک هامو با انگشت های نرم و لطیفش پاک میکرد، گفت دلش برام تنگ شده بود، کجا بودی این همه وقت؟ خجالت کشیدم و سرمو چس
بله، مسئله دقیقا همین ست. پریود شدن یه درده، پریود نشدن هم یه درد دیگه ست!
شایدم چون کلی روز پشت سر هم روزه گرفتم بدنم قاطی کرده و داره تلافی می‌کنه.
اون روزایی که توو عربستان از درد می‌پیچیدم به خودم و گریه می‌کردم و کلی هم ناراحت بودم، واقعا فکر نمی‌کردم یه روز اینجوری بدبختانه منتظرش بشینم و هی دعا کنم دردش شروع بشه!
 
یاهو
زمانی بود که احساس کردم در آستانه شروع فصل جدیدی در زندگیم هستم و تصمیم گرفتم که کوچ کنم به اینجا. احساس میکردم از دوره قبلی خودم بریده شدم و نیاز به شروع در فضایی جدید و حس میکردم.
علاوه بر اون، توی اون برهه دل مشغولی های من، مطالعاتم، افکارم، احساساتم در چنبره مرگ، با جنبه های متفاوتش، بود. اما به مرور فهمیدم باید جرئت زندگی کردن پیدا کنم. 
حالا، به قدر کافی با مرگ آشتی کردم. در زندگیم حضور داره و ازش فرار نمیکنم. اما میخوام از این به بعد
میترسیدم ازاینکه نشه ، ازاینکه کارها جور نشه ، ازاینکه مامان اجازه نده .تو دلم دعا کردم. دعا کردم و دعا کردم. خیلی دعا کردم. یادم افتاد میگفت تو سختی ها توسل میکنم به حضرت زهرا(س) که توسل کن که نذر کن. یاد ط دسته دار افتادم که گفت شب قبل از یه خانمی مشکل گشا گرفته. یاد مسجد صاحب الزمان( عج) شهر افتادم. همه رو به هم وصل کردم. نذر کردم . توسل کردم به بی بی فاطمه ی زهرا(س) که کارام رو جفت و جور کنه که کمکم کنه و تو راه سختم یاور باشه . که یه روزی که در توانم
این اولین تلاش جدی من برای بلاگر بودن است. قبلتر حدودا یک سال پیش همین موقع ها بود که از طریق همین وبسایت وبلاگی ساختم اما هرچه با خودم کلنجار رفتم نتوانستم مطلبی در آن منتشر کنم. شاید به اندازه ی کافی دیوانه نشده بودم. دیوانه از نوشتن در اینستاگرام... فقط فکر میکردم بلاگر بودن قشنگ تر از اینستاگرامر بودن است. البته که هست اما این دلیل کافی نبود. دلیل لازم و کافی اش دیوانه شدنم بود از اینستاگرام. چیزی که امروز به آن رسیدم. خیلی وقت است که خسته ام
 بعد آخرین پست چندین بار اودم اینجا ی چیزی بگم اما تا این صفحه ی مطلب جدیدو باز کردم دیدم هیچی یادم نمیاد.
تابستونم از 19 تیر شروع شده ولی هیچ کار مفیدی نکردم! فیلم پیبینم یکم و کلیدر رو شروع کردم بخونم. دلم میخاد کلاس ایروبیک برم و نقاشی کنم اما شرایط ی جوریه الان ک وقت نمیکنم و امیدوارم شرایط بهتر بشن
الانم کتاب آیین نامه رانندگی جلوومه و خیلی نچسبه:)
نمره ها اومده و خیلی عصبانی میشم از استادی ک بی خود و بی جهت بچه هایی رو انداخته ک واقعا بلد بو
تقریبا 6 ماه از سال گذشته، از اسنفد شروع کردم جدی برای روش های جدید مهاجرتی و زندگی برنامه ریزی کردن، شروع کردم pte خوندنکه برای دانشجویی کانادا و استرالیا اقدام کنم.تمام تلاشمو کردمامتحان اول رو آخر خرداد دادم، نتیجه که میخواستم نبود، توی اسپیکینگ خیلی مشکل داشتم. البته قبل امتحان مریض بودم یکم تاثیر گذاشته بود.ایمیل زدم دانشگاه، یک ماه وقت خواستم ازشون...وقت دادن امتحان دوم آخر های تیر دادم و نتیجه خیلی خیلی بهتری بود.نتیجه فرستادم دانشگا
تقریبا 6 ماه از سال گذشته، از اسنفد شروع کردم جدی برای روش های جدید مهاجرتی و زندگی برنامه ریزی کردن، شروع کردم pte خوندنکه برای دانشجویی کانادا و استرالیا اقدام کنم.تمام تلاشمو کردمامتحان اول رو آخر خرداد دادم، نتیجه که میخواستم نبود، توی اسپیکینگ خیلی مشکل داشتم. البته قبل امتحان مریض بودم یکم تاثیر گذاشته بود.ایمیل زدم دانشگاه، یک ماه وقت خواستم ازشون...وقت دادن امتحان دوم آخر های تیر دادم و نتیجه خیلی خیلی بهتری بود.نتیجه فرستادم دانشگا
نمیدانم چه شد که شروع کردم اما امید دارم که میتوانم 
من با عشق به نوشتن متولد شده ام ، خیلی خودم را در این زمینه جدی نمیگیرم اما از این پس میخواهم جور دیگری باشم و بنویسم...
در ذهن ایده های زیادی می پرورانم نمیدانم تا چه اندازه لایق رسیدن به انها هستم اما دست از تلاش برنمیدارم حتی اگر هنوز فقط نیمی از راه پر فراز و نشیبم را پیموده باشم که مرا به انتهای خیابان موفقیت می کشاند 
پس به نام او ...
عشق ... همیشه بزرگترین سوال من بود ! اینکه خدا چجوری عاشق ما آدما شده که هرچی ما بد میشیم اون عاشق میمونه . امروز دلیل خوبی پیدا کردم که البته بیشتر جواب سوال های حساب میشه که سالها در ذهنم بود.
اخرین باری که شروع کردم برای به تصویر کشیدن ذهنم روی کاغذ سالها میگذره شاید 10سال ، 17 سالم بود که یک دفتر برداشتم و تا آخرین خط از انتهایی ترین سفیدی های خط دار و منظمش نوشتم ، یک روز کامل نخوابیدم و نمیدانستم این شروع بیخوابی های طولانی من خواهد بود ...
بعد
بله بله بله 
اینجانب رفتم اندروید استودیو رو از یه سایت ایرانی دانلود کردم حدود یک گیگ بود و نصب کردم و موقع اجرا متوجه شدم که یه چیزی به اسم SDK لازم داره
رفتم که اونم دانلود کنم دیدم که ای داد بی داد حدود 13 گیگه و چون ما اینترنت خیلی خیلی پر سرعت و خیلی خیلی نامحدودی داریم گفتم حسش نیست بمونه بعد!!!!
نتونستم توی بازار این SDK ها رو پیدا کنم و یه فروشنده بهم گفت که تنها راهش دانلود کردنه
دوباره دست به دامن اعضای گروه های تلگرامی شدم و یک نفر راهنما
خب خب دیگه همه چی حاضر شد برای یک شروع پرقدرت
این روزا خودمو از لحاظ روحی آماده کردم تا این ۶ ماه باقی مونده رو به هدفم برسم. از فردا داستان قبولیم شروع میشه
داستانی که پر فراز و نشیب هستش و خودمو برای همه سختی هاش آماده کردم
از هفته بعد امتحانات شروع میشه و تعطیل هستیم.یک فرصت عالی برای تکمیل قسمت هایی که تسلط نصف و نیمه دارم.
امیدوارم پایان این داستان خوش باشه...
۱. کتاب بچه های عجیب و غریب یتیم خانه خانم پرگرین ۲ رو شروع کردم [آخر کتاب اولش نوشته بود همه اون عکسا که تو کتابه واقعیه و از کلکسیون دارا جمع کردن فق بضیاشو یکم ادیت کردن .. این خیـــــلی جذاب بود برام که واقعا همچی آدمایی ممکنه باشن]
۲. آلبالو یخ زده + پف فیل خونگی + آش رشته داغ و پر کشک
۳. Clash of clans + قفس رامونو پر پشمک کردم رفته خودشو توش غرق کرده
هیچوقت فکر نمی‌کردم معلم بشم،اگر تا زمانی که درسم تموم شد کسی بهم میگفت معلم میشم بهش میخندیدم،شغلی بود که اصلا دوست نداشتم و خب بالطبع بهش فکر هم نمی‌کردم
اصلا با من همخونی نداشت،چون اعتماد به نفس پایینی داشتم و به نظرم الان هم دارمفقط کمی بهتر شدهمعلمی هم اعتماد به نفس بالا میخواددوران دانشجویی تمام تحقیقاتی که نیاز به ارائه داشت رو با دوستام برمیداشتم و حاضر بودم همه کاراشو خودم بکنم ولی ارئه با اونا باشه،همینطور هم بود و تو ۴ سال به ج
داشتم فکر می کردم که این چند سال اخیر رو کاش می شد پاک کرد بس که اونچه باید باشه نیست.
در واقع، نه پاک کردن از زندگی! که دوسش دارم چون تجربه ست. چون دیدنِ زندگی از چشمای دیگه ایه که هیچ وقت نداشتم.
بلکه جا پاهام رو پاک کنم تا آدما راه اشتباهی نرن به تصادف.
اینه که دارم خونه تکونی می کنم.
البته، پاکشون نمی کنم ولی باید وقت بذارم و تغییرشون بدم. دست کم مشخصشون کنم که اینا راه درست نیست. اینجای کار می لنگه. و غیره.
اما واسه خودم، شروع کردم به خونه تکونی
ساعت 00:49 دقیقه سه شنبه یکم برج 11 نودوهشت
تصمیم گرفتم پاک بشم.تصمیم گرفتم تسلیم بشم و برای همیشه پاک بمونم
خیلی فردا پسفردا اینروز و اونروز کردم خیلی زمان از دست دادم ولی اینبار بخاطر بچم و زنم و زندگیم شروع میکنم
از همین الان تا همیشه.هیچوقت نمیگذارم وسوسه و ناراحتی های روزگار گولم بزنند.همه چی در گذره و تمام احساسات زود گذر، میخوام تسلیم بشم و پاک بمونم... میجنگم تا سالم بشم دوباره و شادی و سلامتمو بدست بیارمو با هیچ چیزی عوضش نمیکنم
شروع شد..
دی ماه نود و هفت بود که دوباره تصمیم به نوشتن گرفتم، برای چندمین بار بود که بین نوشتن فاصله می انداختم و از خودم حسابی ناراضی بودم.
از دی ماه نود و هفت یه شور خاصی درونم شکل گرفته بود تا دوباره شروع کنم، شروع کنم به بازی با کلید های کیبورد، شروع کنم تا هرچی درونم هست رو دوباره بریزم بیرون. بااینکه در دوران سربای به سرمیبردم اما از کوجکترین موقعیت که به اینترنت دسترسی پیدا می کردم سعی میکردم استفاده کنم و وبلاگم رو بروز کنم. تقریبا میشه گفت موف
به نام خدای مهربون
1 بهمن 98
همیشه شروع حس قشنگی به همراه دارد
شروع هایت را به خاطر بیاور
شروع مدرسه و تحصیل...شروع سال جدید...شروع زندگی مشترک...شروع دوستی ...شروع فعالیت جدید و...
 
شروع همراه است با انگیزه... امیدواری ...هیجان...شورو شوق رسیدن
 
و امروز من همراه بود با تمام این حس های ناب
همراه بود با هدف گذاری های جدید که برای خود انجام دادم
همراه بود با تعهد هایی که به خود دادم
همراه بود با برنامه ریزی  
و در ادامه همراه با اقدام
تا در پایان این آغاز
سلام دوستای گلم ی خبر خوب شروع ب کار کردم پاشین بیاین تبریکارو بگین وبوسم کنین البته فقط دخملا:)))
هرکی تبریک نگه بهش شیرینی نمیدم
تا سه روز دیه هم نتایج کنکور فنی مشخص میشه
وااااای خیلی خوشحالم و ذوق کردم:)))
اینم ی گل تقدیم ب خودم
سلام
میخوام کاری کنم که سال 1399 بهترین سال زندگیم باشه.
من این سال را با علم و دانش شروع کردم و از خدا خواستم راه را نشونم بده و جاهایی که سردرگم هستن و نمیتونم راهم را تشحیص بدم برام چراغی بفرسته.
 
الان نشونه هایی می بینم که هر روز بیشتر از قبل یقین پیدا می کنم  در مسیر درستی قرار گرفتم.
هدفم برای خودم روشن و شفاف شده.
به توانایی های خودم بیش از قبل آگاهی دارم.
قدر خودم را بیشتر از قبل میدونم.
ایمانم به خدا قویتر شده.
ایمانم به خودم هم قوی تر شده.
آقای صانع کسی بود که بیشتر دانش آموزان با او راحت بودند و من خودم در روزهای دبیرستان خیلی با او درد و دل می کردم. از همین رو و چون به درد و دل نیاز داشتم قراری بعد مدت های بسیار زیاد باهم تنظیم کردم و او را دیدم. از حال و روزم برای او گفتم، از اینکه این چند وقت به من چی گذشته و از حال بدی که داشتم. او آدمی خیلی مسنی نیست ولی واقعا سرد و گرم روزگار چشیده است و خیلی چیز ها را درک می کند. حرف های من را هم خیلی خوب درک می کرد و می فهمید که چه می گویم. بعد
تکست داد که از فلان گروه پیداتون کردم میشه آشنا بشیم بیشتر. 
قصدم بیشتر این بود سرکار بذارمش خدا بگذره از سر تفصیراتم 
گفتم بفرمایید. شروع کرد گفت از خودش و من که دور و برم پر شده از پسرهایی که ۵-۶ سال کوچکترن ازم پیچوندمش تا بفهمم چند سالشه بعد سنم رو بگم ۸ سال از من بزرگتر بود متولد اوایل دهه ۶۰. خلاصه من هم سنم رو گفتم و شروع کرد گفتن که من قدم بلنده ها شما قدتون چنده بعد که گفتم گفت: قدتون بلنده ولی میتونم بپرسم چند کیلو هستین؟! گفتم نه متاسفم
بعد مدت‌ها خاموشی، بالاخره تصمیم گرفتم که شمعی روشن کنم و سفر جدیدی به دنیای زیبای وبلاگ‌نویسی رو شروع کنم. در همین حین شروع به طراحی و پیاده‌سازی یه قالب جدید برای این ادامه‌ی این سفر کردم. هر اتفاقی ممکنه بیوفته از جمله اتفاقی که برای حرکت قبلیم افتاد.
ادامه مطلب
کاش پسر بودم، توی روز های مشابه امروز،
دستمو می‌گرفتم، می‌بردمش به ناکجا آباد.
بغلش می‌کردم و می‌گذاشتم از هرجا و هرچی حرف بزنه، بدون اینکه لحظه‌ایی احساس خستگی کنم. 
براش سه بسته چیپس می‌خریدم فلفلی و سرکه‌ایی و شب وقتی به خواب عمیقی می‌رفت بغلش می‌کردم میاوردمش خونه، و قرصی می‌ساختم که آلزایمر بگیره...
 
 
#عنوان: آهنگ هیج از رضا بهرام‌. امروز شنیدمش قشنگه
 
سلام من اومدم. دقیقا یک و سه ماه سال از آخرش پست من توو این صفحه می گذره و نسبت به یک سال پیش -هر چند لنگ لنگان- رو به جلو حرکت کردم. دل نوشته هام رو که ازسال 94 شروع به نوشتن کردم، در قالب شعر ریختم و بهش شکل جدیدی دادم. کتابای بیشتری خوندم و بیشتر توو جامعه و همراه مردم بودم.
ادامه مطلب
‌تعریف:
تایید  طلبی  یعنی  انجام  رفتاری  با  زیر  بنای  مهر  طلبی
علت :
در  زمان  کودکی  منو  به  خاطر  ماهیت  انسان  بودنم  دوست  نداشتند  بلکه  به  خاطر ؛نمره  بیست  دوست  داشتند ، به  خاطر  نقاشی  خوب  دوست  داشتند ، کسی  نگفت  در  هر  صورت  تو  باارزشی  چه  نمره  خوب  بگیری ، چه  نگیری
منم  شروع  کردم  به  انجام  کارها  ورفتارهایی  که  باب  میل  دیگران  بود  تا  از  این  طریق  توجه  و تایید و محبت  آنها  را  به دست آورم  
دلیل  دوم
اخر شب یه دختر بچه ی ۷ ساله ی سرطانی اومد برای دریافت خون ...
اونقدر این بچه از محیط بیمارستان زجر کشیده بود که تمام مدت جیغ میزد ...
آخرش یه صندلی برداشتم و رفتم نشستم کنارش ...
شروع کردم...
من طوطی داشتم دیدیش ؟؟ 
عکس طوطیم رو بهش نشون دادم...
آروم شد ...
کلی با هم اینترنت رو زیر و رو کردیم تا سگ مورد علاقه امون رو پیدا کنیم تا وقتی من پولدار شدم و اون بزرگ شد بخریم... 
هر بارم که شروع میکرد نق زدن ؛ سریع مهرم رو میزدم روش :)) 
اونقدر کیف میکرد ! 
تهش گفت م
خیلی دلم گرفته...خیلی خیلی...دلم میخواد فقط گریه کنم!
این همه تلاش کردم برای اینکه وزنمو کم کنم ولی درست همون جایی که باید ادامه میدادم جا زدم.
از دست خودم ناراحتم!که همه چیو نادیده میگیرم...ناراحتم که کم آوردم...که بدون اینکه متوجه باشم داشتم آرزومو فراموش میکردم...
من قرار نبود جا بزنم!واقعا قرار نبود...
این همه تلاش کردم 71 رو ببینم...این همه ذوق داشتم براش...دوباره همه تلاشم تباه شد...الان 77 رو دیدم...خیلی ناراحتم...خیلی
چقدر بد کردم به خودم به جسمم...
درجمکران ازبهرمولا گریه کردم/برغربت و دوری زآقا گریه کردم/حضرت امیدآفرینش درجهان است/برکربلا وداغ زهرا گریه کردم/گفتند می آید ولی الله اعظم/برشیعیان مظلوم دنیاگریه کردم/آهنگ قلب ماهمیشه هست مهدی/دردفراقش داغ دلها گریه کردم/دشمن سراسرظلمهایش شد فراوان/درگوشه ای باشورتنها گریه کردم/آخربه پایان کی رسد درد فراقش/برمهدی وقرآن وطاها گریه کردم/باآن ظهورش شادمان عالم بگردد/بهرفرج من تابه فردا گریه کردم/
درین لحظه در اتاقم که تمیزش کردم نشستم...
اتاقی که اینقدر نگهبان و ... دم ساختمونش هست که خیالم یه کم راحت باشه...
مرغ و گوشت قرمز و گوشت چرخ شده رو بسته بندی کردم و گذاشتم تو فریزر...
از فروشگاه ترکیه ای نون خریدم و خورد کردم و گذاشتم تو فریزر...
پنیر و نوتلا برای صبحانه خریدم...
مونده که فردا برنج و مایع دسشویی و سیب زمینی پیاز بخرم...
بعد این منم که بعد از یک فصل بی خونگی و ازین جا به اونجا زیر سقفی میخوابم که مال منه....
از فردا زندگی ترکیبی میشه از درس
تعریف:
تایید  طلبی  یعنی  انجام  رفتاری  با  زیر  بنای  مهر  طلبی
علت :
در  زمان  کودکی  منو  به  خاطر  ماهیت  انسان  بودنم  دوست  نداشتند  بلکه  به  خاطر ؛نمره  بیست  دوست  داشتند ، به  خاطر  نقاشی  خوب  دوست  داشتند ، کسی  نگفت  در  هر  صورت  تو  باارزشی  چه  نمره  خوب  بگیری ، چه  نگیری
منم  شروع  کردم  به  انجام  کارها  ورفتارهایی  که  باب  میل  دیگران  بود  تا  از  این  طریق  توجه  و تایید و محبت  آنها  را  به دست آورم  
دلیل  دوم :
ع
یک روز با دوستان خود در خصوص تشکیل گروه واتساپ کرمانشاه صحبت کردم و به این نتیجه رسیدم که بهتر است یک گروه در واتساپ درست کنم و بچه های کرمانشاهی را به گروه دعوت کنم.
دوستان من از این موضوع استقبال کردند و درنتیجه من اپلیکیشن واتساپ را روی گوشی خودم نصب کردم و گروه را ایجاد کردم و در یک فراخوان از دوستان خودم درخواست کردم که به گروه بیان.
در گروه خیلی از افراد حضور داشتند و بیشتر اعضا هم از دختر پسرای کرمانشاهی بودن که در گروه بودن و خیلی هم خو
سلام و درود خدمت دوستان و همراهان عزیز
 ماجرا از اون جایی شروع میشه که بنده حدود 5 سال پیش به دختر دایی مادرم علاقه مند شدم . بد جوری هم عاشق شدم که تازه میفهمم فرهاد و مجنون چی کشیدن! 
اما حقیقتا بخاطر، نرفتن خدمت سربازی، دانشگاه و پول نشد ازش خواستگاری کنم، تا اینکه در محیطی شروع به کار کردم، پس انداز اندکی جمع کردم، به دانشگاه رفتم و کم کم داشتم آماده میشدم برای خواستگاری کردن که متاسفانه دچار یک بیماری شدم و شنواییم رو از دست دادم، خلاصه ه
خب امروز خیلی وقته شروع شده. یه خورده حالم خوب نیست. یه خورده که نه دو ماهه :/ نمیدونم چرا اوکی نمیشم. به هر حال دست من نیست دکترم باید دوباره برم پیشش. با این حال صبح رفتم ورزش. امروز سنگینم بود از شانس من حرکات دیگه ملدم تا اومدم خونه. رسما هنوز زیاد شروع نکردم حموم رفتم و الان تازه یه چیزی بخورمو شروع کنم. یعنی میشه مثل سونتاگ بشم و مثل استادم؟ باید سخت کار کنم. چه حالم خوبه چه بد نمیخوام تنبلی کنم دیروز تنبلی کردم. خوابیدم تا هفت شب بعدشم گاندو
خندیدم و گفتم:- اگه دستت بهم رسید، بزن..خنده ای سر داد و گفت:+ الان که دیگه دستم بهت می‌رسه..از روی نیمکت بلند شدم و سریع قدم برداشتم.. چند قدم آنطرف‌تر ایستادم و همانطور که نگاهش می‌کردم خندیدم.لبخند شیطانی بر لبانش نقش بست و از جایش بلند شد. بی‌معطلی، شروع کردم به دویدن..+ کجا میری..میخندیدم و سعی می‌کردم با تمام سرعتم بدوم؛ اما نمی‌دانم چطور خودش را به من رساند که احساس کردم به عقب کشیده شدم!داشتم تعادلم را از دست می‌دادم و نزدیک بود بین زمی
حدود شش ساعت دیگه سال جدید میشه و سال 99 رو شروع میکنیم.
توی سال 98 پیشرفت های چشمگیری تو حوزه کسب و کارم داشتم و سال خوبی بود از نظر کاری.
حداقل شیش هفت ماه رو از خانواده دور بودم و عین این شیش هفت ماه رو توی یک اتاق زندگی کردم و به دور از هرگونه تفریح و هرچیزی از این قبیل مشغول کار بودم. لذا از نظر روحی و روانی سال پرفشاری رو تحمل کردم.
امیدوارم سال جدید سال بهتری باشه. پر از امیدواری و پر از نشاط و سلامتی. برای همه.
 
 
عید همگی مبارک باشه.
قرار بود کل روز فقط کارهای عقب افتاده رو انجام بدم و حتی یک دقیقه رو هم از دست ندم... نتیجه این شد که با یکم عذاب وجدان وقتمو کاملن تلف کردم :/ نصف روز رو خواب بودم، دو سه ساعت فیلم دیدم و برخلاف قولم کل ظهرو تو اینترنت بودم :/ اواسط شب فهمیدم که... اوپس، من یه برنامه ای واسه امروز داشتم و تا یکی دو ساعت بعدش فشرده یکی از سه تا کار رو تموم کردم، هنر کردم واقعن، تازه کلی خونه رو بهم ریختم و غر زدم بابت از دست دادن وقت گرانبهام واسه انجام یه کار مفید... 
من لاو ادیکتم. حدوداً ده ماهه فهمیدم. هیچوقت براش تراپی نرفتم. یعنی سعی کردم، تیری در تاریکی اتاق روانشناسم پرت کردم ولی از پنجره بیرون رفت. کمی متعصب بود و روی نظریاتش پافشاری می‌کرد و من دیگه پیشش نرفتم. اما با جستجو و مطالعه تونستم یک دوره‌ای رو بگذرونم. شش ماهه که تلاش می‌کنم الگوهای اعتیاد به عشق رو بشکنم. چطوری؟ وارد رابطه نشدم، روی عزت نفسم کار کردم، رابطه‌م رو با خودم ترمیم کردم، به روابط گذشته عمیق‌تر نگاه کردم، سعی کردم عقده‌هام
روزی دو دوست توی یه جنگل قدم میزدن که یه شیر جلوشون در میاد، یکی از اونها شروع میکنه به سفت کردن بند کفشش، دوستش میگه ، داری چی کار می کنی؟ تو که نمی تونی از شیر جلو بزنی و این جواب میده: من که نمیخوام از شیر جلو یزنم، فقط کافیه بتونم از تو جلو بزنم! (این رو چند سال پیش توی یک وبلاگی خونده بودم ولی الآن آدرس اون وبلاگ بادم نیست که بهش ارجاع بدم.)
----------
وقتی که مشکلات بوجود میاد، یه عده از آدما سریع شروع میکنن به محکم کردن بند کفش هاشون ولی عده ای دی
بعد از چند روز معطل کردن، بالاخره دیروز خواندن اولین رمان را شروع کردم.
ناطور دشت
the cather in the rye
ناطور یعنی نگهبان، نگهدارنده، حافظ.
۱۵۰ صفحه از کتاب را دیروز تمام کردم. انگار از آن رمان‌هایی است که تا به آخرهای داستان نرسیدی، همه‌اش به خودت میگویی "این چیه که انقدر معروفه آخه؟!" و ناگهان در صفحات پایانی نویسنده تو را غافل‌گیر میکند.
و آن موقع میفهمی که ارزش معروفیت هم دارد.
ولی متاسفانه باید بگویم که درست دقایقی پیش در یک وبسایت مزخرف که داشت
این جمله را از ایمیل آقای شاهین کلانتری که هر چند وقت یکبار میفرستند کپی کرده ام :
هرگز نگو -«روزی به خودم جرئت انجام آن کار را خواهم داد....» آن لحظه همین حالاست.-پام برون
میخواستم راحتتر به منظورم برسم! و با یک کپی‌پیست جانانه تمام لقمه هارا دور سرم قرار بود بچرخانم گفتم!
من هم رمان نوشتن را شروع کردم!
و باز هم از حرفای شاهین کلانتری استفاده کردم و تا ۱۰۰۰ کلمه رمان را ننوشتم بلند نشده ام و هنوز هم جا داشتم ولی اگر بیشتر بنویسم مطمئنم به گزاف
این مطلب رو بخاطر روز وبلاگ نویسی می نویسم اگرچه با تاخیر ، پس شروع میکنم به نگارش متنی در مورد وبلاگ نویسی خودم بنا به پیشنهاد آقای هاتف و هر کسی که این مطلب رو می خونه دعوت به انجام این کار می کنم :)
زیاد حافظه درست و حسابی ندارم و نمی دونم که چی شد با وبلاگ نویسی آشنا شدم اما فکر می کنم طرفای سال 88 یا 89 بود که مثل خیلی ها توی بلاگفا شروع کردم .. دغدغه قالب رو از روز اول داشتم که همین موضوع باعث شد به انجمن وبلاگ نویسان که اونروزها در اوج خودش بود
با خودم فکر کردم بی پول که هستم، حداقل چاق نباشم.
از امروز مجددا رژیم غذایی م رو شروع کردم.
یه مدته که همش شده جشن و مناسبت و من بی دلیل با دلیل رستوران بودم، یا تو خونه غذا پختم و کیک و شیرینی، گفتم بهتره یه مدت رعایت کنم.
اگه میخواین تو این رژیم همراه من باشین، پیج رژیمی من تو اینستاگرام رو دنبال کنین: colored.meals
برنامه ی غذایی امروز رو گذاشتم و امیدوارم بتونم تا پایان ماه رعایتش کنم..
با تو بزرگ شدم و با تو خندیدنِ قهقهه‌وار رو یاد گرفتم. من حتی ریسه رفتن با بی‌مزه‌ترین مزه‌پرونی‌هاتم دوست داشتم. حتی وقتی با لهجه‌ی قشنگ شمالیت می‌گفتی ۱۸ سالته، باور می‌کردم. برادرم به سادگیِ من می‌خندید. می‌گفت داره شوخی می‌کنه. اما باور کن من باور می‌کردم که ۱۸ سالته. اما می‌دونی غمگین‌تر از این که خودم حالا ۱۸ رو رد کردم، چیه؟اینه که سخت باور می‌کنم. خب...مثلا وقتی شبکه خبر می‌گه اوضاع درست می‌شه، باور نمی‌کنم. وقتی فلان مسئول
با تو بزرگ شدم و با تو خندیدنِ قهقهه‌وار رو یاد گرفتم. من حتی ریسه رفتن با بی‌مزه‌ترین مزه‌پرونی‌هاتم دوست داشتم. حتی وقتی با لهجه‌ی قشنگ شمالیت می‌گفتی ۱۸ سالته، باور می‌کردم. برادرم به سادگیِ من می‌خندید. می‌گفت داره شوخی می‌کنه. اما باور کن من باور می‌کردم که ۱۸ سالته. اما می‌دونی غمگین‌تر از این که خودم حالا ۱۸ رو رد کردم، چیه؟اینه که سخت باور می‌کنم. خب...مثلا وقتی شبکه خبر می‌گه اوضاع درست می‌شه، باور نمی‌کنم. وقتی فلان مسئول

تبلیغات

محل تبلیغات شما

آخرین وبلاگ ها

برترین جستجو ها

آخرین جستجو ها